بزن مهر لبانت را بر لبانم
کز لبانت جان گیرد سرایم
در عشقت را باز کن به رویم
باز کن و بیا به سویم
کز آمدنت بهار شود ، پاییز تنم
میرود و جان نمیگیرد اندوه تنم
نگاهت را خیره کن به رویم
کز نگاهت نور تجلی گیرد چشمانم
مرا از ندای درونت صدا کن
که در درونت پنهان است روح زخمی ام
نشسته ام کنار برکه ای ، در انتظارت
بیا که نشست ، سوز پاییز به تنم
من شاعر نیستم . شاید اون گستره ی فکریشو داشته باشم . اما خوب تا حالا کار نکردم . اینو تقدیم میکنم به دوست نازنینم اقای ( حقیقت) . امید وارم که از مفهومش خوشتون اومده باشه . شاید کلمات مشکل داشته باشن . ولی عمق بیان چیز دیگریست .